بندباز

ساخت وبلاگ
 نوشتن یادم رفته است. این را خیلی وقت است که می دانم. جدیدا فهمیدم که حرف زدن را هم کم کم دارم از یاد می برم. قبل ترها هم پرچانگی نمی کردم. این روزها اما دیگر تقریبا ساکت ساکتم. نخندی ها! ولی چند روز پیش که از فکر مرگ ِ عزیزانم نفسم تنگ شده بود، توی دلم نذر کردم. برای گنجشک ها و یاکریم ها... نذر ارزن... گفتم شاید اینطوری دلم آرام بشود. روزهای اول دربه در دنبالشان بودم، تا شاید یک جایی، کنج خیابان یا پیاده رو، چشمم بهشان بخورد. با مشتی پر از ارزن از خانه بیرون می زدم و تا سر خیابان می رفتم و بیهوده در مسیر برگشت، مشتم را کنار باغچه خالی می کردم. دریغ از دیدن یک گنجشک... دو روز بعد بدن یخ زده ی یاکریمی را حوالی دانه ها دیدم... گلویش پاره بود و پرهاش پخش برف ... گربه امانش نداده بود... احساس گناه کردم... تصمیم گرفتم از لبه ی دیوار حیاط شروع کنم و بعدتر دانه ها را ریختم کف حیاط تا چشم گربه ها به یاکریم ها نیوفتد... حالا تقریبا ده روز گذشته است. امروز صبح حیاط پرشده بود از گنجشک و یاکریم!... صبح ها با صدای بال و پرشان از خواب بلند می شوم. سحرخیزند و گرسنه ... حالا دلم شاد است. دیگر از آن فکرها و ترس های نفس گیر خبری نیست... حال آدم وقتی که خوب باشد کم حرف می شود. به خودم گفتم: قدیم ها شجاع تر بودی! راحت تر می گفتی "دوستت دارم"! حالا اما می ترسی. می ترسی تو را نفهمند و دوستت دا بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 181 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 10:25

  دیشب در جمع میهمانی خانوادگی، فیلم Interstellar (میان ستاره ای) به کارگردانی کریستوفر نولان را دیدم. فیلمی علمی-تخیلی با حال و هوای آخرالزمانی. زمانیکه که شرایط جوی زمین آنچنان وخیم است که هر روز شاهد طوفان خاک هستیم و از تمام گیاهان زراعی تنها می توانیم ذرت بکاریم و بخوریم ( چرا که آفت ها به دلیل کم شدن اکسیژن و غلظت بالای نیتروژن در جو، تمام محصولات را از بین برده اند.) دانشمندان ناسا سعی دارند بشر را از زمین به خانه ی دیگری در کهکشان منتقل کنند.   کوپر و دخترش مورف، در یک مزرعه زندگی میکنند. کوپر خلبان آموزشی فضاپیماست و دخترش از هوش و استعداد سرشاری در زمینه ی علوم برخوردار است. او از وجود روح یا شبحی در اتاقش با پدر صحبت می کند. شبحی که هر روز تعدادی از کتابهای کتابخانه ی او را به زمین می اندازد و گویا سعی دارد با مورف ارتباط برقرار کند. رابطه ی عاطفی میان پدر و دختر آنچنان قوی ست که کوپر با بررسی حرف های دخترش، پی به وجود کدهایی می برد که بوسیله ی خاک در کف اتاق دخترش نمایان شده است. این کدها او و مورف را به پایگاه مخفی ناسا راهنمایی می کند. کوپر از سوی موجودات هوشمند و فرازمینی، انتخاب شده تا نسل بشر را نجات بدهد! توضیحات علمی فیلم به همراه جلوه های ویژه ی آن مسحور کننده ست. بارها و بارها دلت میخواهد آن ها را ببینی و سر از علومی دربیاوری که در حد فهم یک فرد عادی، ساده شد بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 210 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت: 15:02

 یک روز، موری می گوید برای ما تمرینی در نظر گرفته است. باید در حالی که پشتمان به یکی از همشاگردی ها است، بایستیم، و خود را به عقب پرتاب کنیم. و آن همشاگردی نقطه ی اتکاء ما شود و ما را بگیرد. اغلب ما از این تمرین ناراحتیم و در همان اوایل حرکت، متوقف می شویم. با دستپاچگی لبخند می زنیم. سرانجام یک دانشجوی دختر لاغراندام، آرام و موسیاه که همیشه لباس سفید رنگی می پوشید، بازوانش را چلیپا وار روی سینه اش می گذارد، چشمانش را می بندد، به عقب متمایل می شود، و به هیچ وجه در کارش تردید نمی کند. مثل بازیگر آگهی های تجاری چای لیپتون که خود را در استخر پرتاب می کند. یک لحظه، یقین پیدا می کنیم که با سر به زمین خواهد افتاد. اما در آخرین لحظه، همشاگردی شریک او در بازی، سر و شانه های او را می گیرد و با سرعت او را بلند می کند. تعدادی از دانشجویان فریاد می زنند: "وای!". و بعضی دست می زنند. موری سرانجام لبخند می زند. به دختر می گوید: " می بینی، تو چشمانت را بستی. تفاوت در این بود. گاهی نمی توانی آن چه را که می بینی باور کنی، باید آن چه را احساس می کنی باور کنی. و اگر می خواهی کاری کنی که دیگران به تو اعتماد داشته باشند، باید احساس کنی که تو هم می توانی به آن ها اعتماد کنی - حتی اگر در تاریکی باشی. حتی زمانی که در حال سقوط باشی."    سه شنبه ها با موری - نویسنده: میچ آلبوم - مترجم: لیلی نوربخش - نشر تالی بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 201 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت: 15:02